[FREE IRAN Project] In The Spirit Of Cyrus The Great Forum Index [FREE IRAN Project] In The Spirit Of Cyrus The Great
Views expressed here are not necessarily the views & opinions of ActivistChat.com. Comments are unmoderated. Abusive remarks may be deleted. ActivistChat.com retains the rights to all content/IP info in in this forum and may re-post content elsewhere.
 
 FAQFAQ   SearchSearch   RegisterRegister 
 ProfileProfile   Log in to check your private messagesLog in to check your private messages   Log inLog in 

Test

 
Post new topic   Reply to topic    [FREE IRAN Project] In The Spirit Of Cyrus The Great Forum Index -> The Voice of Ambassador Hashem Hakimi
View previous topic :: View next topic  
Author Message
cyrus
Site Admin


Joined: 24 Jun 2003
Posts: 4993

PostPosted: Mon Jun 28, 2004 5:18 pm    Post subject: Test Reply with quote

چگونه میشود جاسوس اتحاد جماهیر شوروی نبود!؟

برای کسانی که این یادمانده ها را میخوانند ، خالی از لطف نیست تا بدانند که خالصانه درخدمت مردم بودن با چه مخاطراتی میتواند همراه باشد .
در دوران 36 ساله خدمتم دروزارت امورخارجه شاهنشاهی چندین بار به جاسوسی برای اتحاد جماهیر شوروی متهم شدم و البته هربارپوچی این اتهامات به اثبات رسیده است .
اولین بار درعنفوان جوانی در سال 1954 در سفارت شاهنشاهی ایران در کراچی بود.
پدرم ، عبدالحمید حکیمی عادت به نامه نویسی نداشت ، لکن روزی نامه آبی رنگ هوائی از وی دریافت کردم. نوشته بود " چند روز پیش برای انجام کاری به ستاد ارتش رفته بودم ، در راهرو با سرهنگ بایندر رئیس رکن دوم بر خورد کردم و او مرا به دفتر خودش راهنمائی کرد و نامه ایرا جلوی من گذاشت . در این نامه وابسته نظامی سفارت در کراچی تیمسار نیروی هوائی شاهنشاهی بنام ناصری ، ترا به جاسوسی برای اتحاد جماهیر شوروی متهم کرده و اضافه کرده بود که هاشم حکیمی با مامورین سیاسی سفارت شوروی در پاکستان مرتبا درتماس است ! بعد از خواندن نامه از سرهنگ بایندر پرسیدم ، خوب حالا چکار باید کرد ؟ سرهنگ بایندر گفت ، این احمق به کاهدان زده است ، این نامه باهمین اظهار نظر بایگانی خواهد شد ! پدرم هشدار داده بود تا مواظب این شخص باشم "
این حضرت تیمسار درگوشه دفتر من مینشست، وقتی نامه را خواندم بلند خندیدم ، او که آدمی فضول بود سئوال کرد چرا میخندم ؟ به او گفتم " پدرم به ندرت نامه مینویسد واین نامه هم درباره جنابعالیست بفرمائید بخوانید! ونامه را به او دادم. او از خواندن محتوای نامه بینهایت بر افروخت وباغضب از دفتر من بیرون جست و بدفتر تیمسار باتمنقلیچ که تازه گی در کراچی سفیر شده بود پرید و فریاد کنان به سفیر گفت " آقا ببینید رکن دوم چکار میکند گزارش محرمانه مرا میدهند دست پدر متهم ، بفرمائید خودتان بخوانید و قضاوت کنید. " پس از چند لحظه صدای تیمسار باتمانقلیچ را شنیدم که بوابسته نطامی چنین گفت " مگر من تا چند روز پیش رئیس شما نبودم ؟ مگر اکنون سفیرو رئیس شما نیستم ؟ چگونه بخود اجازه داده اید ، تا بدون مشورت با من چنین نامه سراپا کذب را به رکن دوم ستاد
ارتش بفرستید ؟ و درضمن اگر هاشم حکیمی خواهر زاده نخست وزیر و وزیر دربار شاهنشاهی و غیره جاسوس
اتحاد جماهیر شوروی است پس چه کسی در کشور ما جاسوس نیست ؟! سرهنگ بایندر درکارش بسیار دقیق و وارد است و حق با اوست و این درس عبرتی است برای شما، تا از پرونده سازی برای افراد دست بردارید . بفرمائید بیرون و بیشتر از این مزاحم نشوید!"
دراینمورد باید اضافه کنم که تیمسار ناصری اصرار داشت تا دختر ش را بهمسری من جا بزند که با استنکاف من روبرو شده بود. او بخیال خودش با این اتهام خواست انتقام بگیرد!
دفعه دوم پس از اتمام دوسال ماموریت در بلگراد پایتخت یوگوسلاوی بود . همان چند روز اول بازگشت به تهران متوجه شدم که مرا تعقیب میکنند و همچنین تلفن منزلم را میشنوند . دراین باره چیزی به همسرم نگفتم ، تا اینکه روزجمعه ای تابستانی وگرم ، برای تفریح و شنا به استخری در حوالی اقدسیه رفته بودیم. پس از اینکه خود را جابجا کردیم ، با انگشت به یک نفر که در کناری ایستاده بود اشاره کردم تا نزدیک شود! او هم آمد وبا اینکه لباس نظامی دربرنداشت بمن سلام نظامی داد و منتظر شد . به او گفتم : برادر " امروز جمعه است و تو هم زن وبچه داری برو به آنها برس و ما تاساعت پنج بعد از ظهر اینجا خواهیم بود واگر میدانستم بعد از آن ساعت کجا خواهم رفت بشما میگفتم لکن چون نمیدانم ناگزیر باید برگردی و انجام وظیفه کنی " وی سپاسگذاری کرد و رفت . همسرم که بکلی غافلگیر و متحیر شده بود مرا سئوال پیچ کرد . بالاخره ناگزیر به همسرم فهماندم که مطلب ازچه قرار است . همسرم گفت عجب آدم پر روئی هستی ، چگونه با مامور امنیتی اینگونه رفتار میکنی !؟ آنوقت به همسرم گفتم مواظب باش تلفن ما تحت کنترل است . به او توضیح دادم که با آشنائی به کارهای الکترونیک این تشخیص را دادم که تلفن خانه ما تحت کنترل است برای اینکه پس از گرفتن شماره یک صدای بسیار آهسته ، تق تق، بگوش میرسد و این دلیل بر اینستکه دستگاه شنوائی بخط تلفن ما وصل شده است . و از عجایب آنکه روزی قبل از اینکه شماره ایرا بگیرم ، این صدای تق تق را شنیدم و نتوانستم شماره بگیرم ! چون خط به اصطلاح آزاد نبود! باین جهت به شنونده گفتم " سرکار اول صبر کن تامن شماره را بگیرم تا تو بتوانی گوش کنی ! طرف مربوطه که دستپاچه شده بود گفت " معذرت میخواهم ببخشید حق با شماست !!"
پس از مدتی که اطمینان حاصل کردند که بسبب ماموریت دوساله دریوگوسلاوی من نه تنها سرخ نشده ام بلکه رنگ صورتی هم بخود نگرفته ام دست از تعقیب من برداشتند.
دراینجا لازم است توضیح دهم که در آنروزها هنوز دستگاه های پیشرفته استراق سمع موجود نبود و اینکار را ناچار با وسایل دستی انجام میدادند که اگر کسی هوش و حواسش سرجایش بود میتوانست بفهمد که چه میکنند.
بار سوم درخاتمه ماموریت پنج ساله در اسلو، همان دو روز اول بازگشت به تهران طبق مقررات به دفتر دوست بسیار عزیزم عباس نجم ، فرزند نجم الملک مشهور، که مدیر کل امور اداری وزارت امور خارجه بود برای معرفی خود و آمادگی بکار مراجعه کردم.
عباس نجم از دیدنم بسیار خوشحال شد. لکن چون در راه ترکیه انگشت شست پای چپم در اثر بی مبالاتی کارگران راه آهن ترکیه ، شکسته شده و ناچار گچ گرفته بودند، عباس گفت لازم نبود که با پای شکسته به وزارت خارجه بیائی تلفن میکردی کافی بود . پاسخ دادم ، حالم خوبست و پس از سالیان دراز میخواهم از دوستان حاضر در تهران دیدن کنم و در ابتدا از خودت . نشستیم وبه دردل پرداختیم. ولی هنگام خداحافظی ، عباس نجم کفت : "متاسفانه یک خبر ناخوش آیند برایت دارم " و ازکشوی میز خود نامه ایرا بیرون کشید و به دستم داد. آن کاغذ نامه ای ماشین شده و بدون امضاء و نشانی خطاب به دفتر مخصوص شاهنشاهی بود، دائر براینکه من و همسرم متهم شده بودیم به جاسوسی برای اتحاد جماهیر شوروی و نویسنده مدعی شده بود، که در دوران اقامت پنج ساله در اسلو ما چندین بار به مسکو رفته بودیم!
دربالای این نامه، ورقه کوچکی بود با سرلوحه دفتر مخصوص شاهنشاهی که بدون اظهار نظر زیر سرلوحه با دست نوشته شده بود " به وزارت امور خارجه ارجاع شود"! این دست نوشت، هم امضاء نداشت . لکن در حاشیه نامه جناب عباسعلی خلعتبری وزیرامورخارجه شاهنشاهی وقت نوشته بود " آقای حکیمی محاکمه اداری شود ! و پاراف کرده بود". من از خواندن دست نوشت وزیر امورخارجه، سخت بر آشفتم و به عباس نجم گفتم:" این دستور وزیر امورخارجه هم غلط است و هم برخلاف مفاد مصوبه اساسنامه وزارت امورخارجه . ترتیبی خواهم داد که جناب وزیر دست نوشت خودشانرا پاک کنند" . عباس نجم با کمال حیرت پرسید چکار خواهی کرد ؟ پاسخ دادم " دوسه روز صبر کن خواهی دید".
همان لحظه بدون دیدار با سایر دوستان وزارت امور خارجه را بطرف دفتر نخست وزیری ترک کردم. در آنجا بسراغ دوست و یا شاید بهتر، پدر خوانده خود، جناب پرویز خونساری که در دفتر نخست وزیری بکارهای دانشجویان ایرانی در خارج از کشور میرسید رفتم. خونساری از دیدن من خوشحال شد و اوهم ایراد گرفت که چرا با پای گچ گرفته بسراغ ایشان رفته ام و چرا صبر نکردم تا گچکاری که چهل روز طول میکشید خاتمه یابد. گفتم امکان نداشت تا این مدت طولانی صبر کنم و سپس از ایشان خواستم که از یکی از معاونین ساواک برایم وقت بگیرد تا برای کاری بدیدن آن معاون بروم. خونساری گفت با ساواک چکار داری ؟ پاسخ دادم که متاسفانه نمیخواهم بشما بگویم ! او با تعجب کمی مرا ورانداز کرد. سپس به شخصی تلفن کرد و بمن گفت: سه روز دیگر تیمسار، معتضد معاون ساواک ساعت ده صبح ، منتظر تو خواهد بود و هنوز با تعجب مرا نگاه میکرد .
این موضوع را با هیچکس حتی پدرم و همسرم درمیان نگذاشتم. صبح روز موعود، یک کیف دستی شرکت هواپیمائی
ایرفرانس را با لوازم مورد لزوم آنی ، پرکرده و در جاده سلطنت آباد در پارکینگی اتوموبیل را پارک کرده و پیاده بطرف دربزرگ ساواک راه افتادم. دربان مرا به دفتر افسر نگهبان راهنمائی کرد و پس از معرفی خود ، افسر نگهبان گفت منتظر شما بودیم لکن زیر چشمی به کیف دستی ایرفرانس خیره شده بود ، باینجهت کیف دستی را گشودم و محتویات آنرا که عبارت بود از، صابون و مسواک و خمیر دندان و حوله و دم پائی و وسایل ریش تراشی و یک پیژامه به او نشان دادم و دیدم که واقعا تعجب کرده است! افسر نگهبان سپس مرا با راهنمائی بطرف عمارتی فرستاد.
راهنما در اتاقی را که خوب مبله شده بود باز کرد و گفت، اینجا باشید تیمسار به دیدار شما خوهند آمد. به دیوار های اتاق عکسهائی بزرگ و قاب شده از مدلهای اتوموبیلهای اوایل قرن بیستم آویزان بود که مرا بسیار مشغول داشت .
تا اینکه فردی با لباس سویل به اتاق آمد و خودرا، تیمسار معتضد معاون ساواک معرفی کرد. هر دو نشستیم. من ماجرای نامه بدون امضاء و دستور وزیر خارجه را برای تیمسار معتضد شرح دادم و به ایشان گفتم:" من جاسوس اتحاد جماهیر شوروی هستم وبا پای خود آمده ام تا طبق مقررات و اساسنامه وزارت امورخارجه شاهنشاهی محاکمه نظامی شده و حکم هرچه باشد درباره من اجرا شود! این کیف هم ، همانطورکه به اطلاع شما رسانیده شده است، حاوی وسایل اولیه و لازمه هر زندانی است ، لطفا دستور بفرمائید مرا به زندان تحویل دهند ! " تیمسار که از تعجب دهانش باز مانده بود، دگمه زنگی رافشرد و نگهبان داخل گردید به او گفت فورا به سرهنگ ..... و سرهنگ ... اطلاع بده که هرچه زود تر بما ملحق شوند . پس از چند دقیقه هر دو وارد شدند و نشستند. تیمسار از من خواهش کرد تا ماجرا را برای آنان بازگویم . پس از اینکه آن دو سرهنگ حرفهای مرا شنیدند ، یکی از آنان گفت " ازاین نامه های بی امضاء برای ماهم مینویسند و ترتیب اثر نمیدهیم شما نباید آنقدر دراینمورد سخت میگرفتید "! گفتم این مطالب را خوب میدانم لکن بمصداق " آنرا که حساب پاک است از محاسبه چه باک است " اینجا آمده ام و از اینجا نخواهم رفت تا شما یک موتور سوار به وزارت امورخارجه بفرستید و از آقای عباس نجم مدیر کل اداری، آن نامه کذائی را دریافت و در پرونده من که بدون تردید میدانم نزد شمادارم بایگانی فرمائید. بودن این نامه ودستور اشتباه وزیر امور خارجه در حاشیه آن در پرونده من ، همچون پیراهن عثمان ، آینده مرا به نابسامانی خواهد کشاند ولی اگر این نامه نزد شما باشد ،آسوده خواهم خوابید و بینهایت هم از لطف شما سپاسگذار خواهم بود.
سه نفر افسران ساواک زیر لبی بایکدیگر مذاکره کردند و یکی از سرهنگان از جلسه خارج شد و پس از چند دقیقه بازگشت و احساس کردم ، که جلسه از رسمیت افتاد. در حدود یک ربع ساعت بعد موتور سوار وارد اتاق شد وپاکتی را به تیمسار معتضد داد که پس از گشودن ، محتوا را بمن نشان داد و گفت آیا اکنون راضی شدید ؟ پاسخ دادم "بینهایت از لطف شما آقایان سپاسگذارم و بیش از این مزاحم اوقات شما نمیشوم و اجازه رخصت میطلبم ". هر دو سرهنگ تا دم در ورودی ساواک مرا بدرقه کردند و یکی از آنان درطول راه گفت " آقای حکیمی ، کاش همه افراد مملکت مانند شما رفتار میکردند و آنوقت ما اینهمه زیر تبلیغات مضره قرار نمی گرفتیم ".
لازم نیست بگویم اینکار چه سرو صدائی در وزارت امورخارجه براه انداخت وتازه ، عده ای نادان تصور کردند که من یکی ازکارمندان عالیرتبه ساواک باید میبودم! زیرا تصور نمیکردند ، بهمین آسانی میتوان مشکلات را از سر راه برداشت . لکن این تصور آنان موجب شد که از مصونیت کاذب بهره گیرم!
اما موضوع به اینجا خاتمه نیافت. پس از پنج سال اقامت درتهران بالاخره با فشار پرویز خونساری بعنوان سفیر در کشور سودان منتصب شدم و از تصادف روزگار درهمانموقع تمیسار معتضد نیز بسمت سفیر شاهنشاه آریا مهر در دمشق منصوب شد . وزیر امورخارجه تصمیم گرفت که دونفر مارا دریک روز بحضور شاهنشاه معرفی کند لذا وقتی وارد تالارکاخ سعد آباد شدم تیمسار معتضد نیز آنجا بود ، بسویش شتافتم و گفتم " تیمسار آیا مرا میشناسید ؟ " گفت اگر همه کس و همه چیز را فراموش کنم شما را نمیتوانم از خاطر ببرم." من اضافه کردم " پس می بینید که جاسوس
اتحاد جماهیر شوروی اکنون بعنوان سفیر شاهنشاه آریا مهر بحضور همایونی معرفی خواهد شد وباید دراین باره بیشتر از هرکس از شما مجددا تشکر کنم که سد راه را از جلوی پای من برداشتید."
آنها که از ساواک لولو ساخته بودند ، باید این واقعیات را بخوانند ودر طرز فکر مغزضانه خود ، اگر بتوانند ، تجدید نظر کنند.
هاشم حکیمی
Back to top
View user's profile Send private message
Display posts from previous:   
Post new topic   Reply to topic    [FREE IRAN Project] In The Spirit Of Cyrus The Great Forum Index -> The Voice of Ambassador Hashem Hakimi All times are GMT - 4 Hours
Page 1 of 1

 
Jump to:  
You cannot post new topics in this forum
You cannot reply to topics in this forum
You cannot edit your posts in this forum
You cannot delete your posts in this forum
You cannot vote in polls in this forum


Powered by phpBB © 2001, 2005 phpBB Group